خاطره زايمان
سلام پسر خوشكلم
ماماني ميخوام امروز واست خاطره زايمانم و ثبت كنم تا تو بهترينم بدوني به ماماني چي گذشت وچطور
با ديدن تو همه ي اونا از يادم رفتن
آره قشنگم زايمان مامان خيلي بد بود ولي ارزش اينو داشت كه تو گل پسرو تو بغلم بگيرم و همه دردو و همه غماي دنيارو از ياد ببرم
ماماني از يك ماه قبل از زايمان تصميم گرقتم سزارين كنم هم بخاطر درد زايمان طبيعي هم اينكه احتمالا شما چند روز از مهر گذشته بدنيا ميومدي اونوقت يك سال از مدرسه عقب ميوفتادي اما عزيزم يه چي بگم به كسي نگييا (بيشتر بخاطر ترس و استرس بود)
خلاصه بگذريم قرار ما با دكتر تاريخ 30 شهريور شد تو بيمارستان كتالم رامسر واي روزاي آخر خيلي استرس داشتم واسم هر روزش به اندازه يك هفته بود تا اينكه شد 29 شهريور هم خوشحال بودم هم پر از استرس اما از خوشبختي و خوش شانسي(ميگم خوشبختي دليلشو هم ميگم)غروبش بهمون خبر دادن كه سي ام تو كلينيك دكتر بيهوشي نيست و تاريخ زايمان افتاد واسه سي و يكم
واي ماماني نميدوني چه حال بدي داشتم اعصابم بهم ريخته بود خوب ديگه ساعتهاي آخر انتظارم بود فكر كردن به اينكه يه روز ديگه هم بايد اين استرس و تحمل ميكردم حسابي آشفتم كرده بود.
مادر جون و بابايي خيلي آرومم كردن يادمه كه ماماني ميگفت دختر جونم شايد مصلحت و حكمتي باشه
خلاصه مامان سرتو درد نيارم بالاخره روز 31 هم رسيد و بگذريم از اينكه ماماني تا صبح نخوابيدم
دلم از صبح پره استرس و اضطراب و كنارش يه دلشوره عجيبي داشتم ساعت نزديك به 7 از خونه
راه افتاديم قرار بود 7.30 دقيقه اونجا باشيم
يادمه تو راه به بابايي گفتم اگه من بر نگشتم مواظب پسرم باش نميدونم چرا اين حرف به دهنم
اومد اما بابا از دستم خيلي ناراحت شد
رسيديم اونجا بعد كاراي اوليه قبل عمل دقيقا 8.30 دقيقه تو اتاق عمل بودم
دكتر بيهوشي خيلي باهام خوش و بش كرد بعدشم ام سوال كرد كه بيهوشي ميخواي يا بيحسي منم بيهوشيو ترجيح دادم
ديگه نفهميدم كي بيهوش شدم
ساعت 9.15 دقيقه بود گل پسرم بدنيا اومدو يادمه تو عالم هپروت كه تازه بهوش اومده بودم اولين حرفم
اين بود كه چند كيلو هستي و بعد اينكه شنيدم مادر جون گفت 3.700منم گفتم اوه ه ه ه
اونوقت همه خنديدن
بعد اينكه كم كم هشياريمو بدست آوردم متوجه يه صحبتايي شدم متوجه شدم مامان ناراحته و يه چيزايي به دكتر ميگه
خوب كه دقت كردم متوجه شدم كه انگاري رحمم جمع نميشد و دكتر داشت مامانو آروم ميكرد كه داره تلاشش و ميكنه
يه كيسه يخ رو شكمم بود و من حتي ذره اي سرماشو حس نميكردم پرستارا هم چپ و راست به شكمم فشار مياوردن تا رحمم جمع شه اما از جمع شدن خبري نبود پوست شكمم سياه سياه شده بود
دكتر مامان و آروم كرد گفت با كمپرس يخ كم كم خوب ميشه و اينكه چون عمل داره بايد بره
دكتر رفت و از جمع شدن رحم من خبري نبود تا ابنكه دكتر حقيقي كه يكي از بهترين دكتراي اين شهره از شانس خوب من اون روز تو اون كلينيك عمل داشت و اومد يه سر بهم بزنه كه متوجه حالت غير عادي من شد و بعد همه رو از اتاق بيرن كردو ازم خواست قوي باشم اگه خيلي درد داشتم هرچي خواستم جيغ بزنم
دكتر ميخواست از راه ماساژ دستي رحمم رو جمع كنه من از شدت درد به خودم ميپيچيدم و اينقدر كه جيغ زدم احساس ميكردم تارهاي صوتي گلوم پاره شده
خلاصه تموم شد و رحمم جمع شد اينكه قبلا گفته بودم از خوش شانسي تاريخ عملم يه روز عقب افتاد دليلش همين دكتر حقيقي بود چون روز قبلش كه تاريخ اول عملم يعني سي ام بود دكتر اونجا نبود و الان معلوم نبود چي به سرم اومده
خدا بهش سلامتي بده و هميشه براش دعا ميكنم
اما ماماني وقتي همه ي اينا گذشت و ترو كنارم آوردن انگاري دنيارو بهم دادن نميدوني چه حس خوبي بود همون لحظه با همه وجود عاشق اون صورت معصومت شدم
و اينطوري شد تو شدي همه دنياي من
راستي اين يادم رفت بگم كه من نسبت به ماماناي ديگه كه با هم زايمان كرديم يه روز ديرتر مرخص شدم ووقتي اين خبر و بهم دادن زدم زير گريه آخه دوست داشتم زودتر بيام خونه و رفتن اون مامانا با ني ني هاشون واسم يه حسرت بود اما پرستار ميگفت فقط با مسيوليت خودت ميتوني بري چون پلاكت خونت پايينه و خون زيادي از دست دادي
اينم عكس روز بدنيا اومدنت عزيزم