شایانشایان، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

خاطره زايمان

1392/2/25 23:49
نویسنده : mamanbaba
1,062 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر خوشكلم

ماماني ميخوام امروز واست خاطره زايمانم و ثبت كنم تا تو بهترينم بدوني به ماماني چي گذشت وچطور

با ديدن تو همه ي اونا از يادم رفتن

آره قشنگم زايمان مامان خيلي بد بود ولي ارزش اينو داشت كه تو گل پسرو تو بغلم بگيرم و همه دردو و همه غماي دنيارو از ياد ببرم

ماماني از يك ماه قبل از زايمان تصميم گرقتم سزارين كنم هم بخاطر درد زايمان طبيعي هم اينكه احتمالا شما چند روز از مهر گذشته بدنيا ميومدي اونوقت يك سال از مدرسه عقب ميوفتادي اما عزيزم يه چي بگم به كسي نگييا (بيشتر بخاطر ترس و استرس بود)

خلاصه بگذريم قرار ما با دكتر تاريخ 30 شهريور شد تو بيمارستان كتالم رامسر واي روزاي آخر خيلي استرس داشتم واسم هر روزش به اندازه يك هفته بود تا اينكه شد 29 شهريور هم خوشحال بودم هم پر از استرس اما از خوشبختي و خوش شانسي(ميگم خوشبختي دليلشو هم ميگم)غروبش بهمون خبر دادن كه سي ام تو كلينيك دكتر بيهوشي نيست و تاريخ زايمان افتاد واسه سي و يكم

واي ماماني نميدوني چه حال بدي داشتم اعصابم بهم ريخته بود خوب ديگه ساعتهاي آخر انتظارم بود فكر كردن به اينكه يه روز ديگه هم بايد اين استرس و تحمل ميكردم حسابي آشفتم كرده بود.

مادر جون و بابايي خيلي آرومم كردن يادمه كه ماماني ميگفت دختر جونم شايد مصلحت و حكمتي باشه

خلاصه مامان سرتو درد نيارم بالاخره روز 31 هم رسيد و بگذريم از اينكه ماماني تا صبح نخوابيدم

دلم از صبح پره استرس و اضطراب و كنارش يه دلشوره عجيبي داشتم ساعت نزديك به 7 از خونه

راه افتاديم قرار بود 7.30 دقيقه اونجا باشيم

يادمه تو راه به بابايي گفتم اگه من بر نگشتم مواظب پسرم باش نميدونم چرا اين حرف به دهنم

اومد اما بابا از دستم خيلي ناراحت شد

رسيديم اونجا بعد كاراي اوليه قبل عمل دقيقا 8.30 دقيقه تو اتاق عمل بودم

دكتر بيهوشي خيلي باهام خوش و بش كرد بعدشم ام سوال كرد كه بيهوشي ميخواي يا بيحسي منم بيهوشيو ترجيح دادم

ديگه نفهميدم كي بيهوش شدم

 

ساعت 9.15 دقيقه بود گل پسرم بدنيا اومدو يادمه تو عالم هپروت كه  تازه بهوش اومده بودم اولين حرفم

اين بود كه چند كيلو هستي و بعد اينكه شنيدم مادر جون گفت 3.700منم گفتم اوه ه ه ه

اونوقت همه خنديدن

بعد اينكه كم كم هشياريمو بدست آوردم متوجه يه صحبتايي شدم  متوجه شدم مامان ناراحته و يه چيزايي به دكتر ميگه

خوب كه دقت كردم متوجه شدم كه انگاري رحمم جمع نميشد و دكتر داشت مامانو آروم ميكرد كه داره تلاشش و ميكنه

يه كيسه يخ رو شكمم بود و من حتي ذره اي سرماشو حس نميكردم پرستارا هم چپ و راست به شكمم فشار مياوردن تا رحمم جمع شه اما از جمع شدن خبري نبود پوست شكمم سياه سياه شده بود

دكتر مامان و آروم كرد گفت با كمپرس يخ كم كم خوب ميشه و اينكه چون عمل داره بايد بره

دكتر رفت و از جمع شدن رحم من خبري نبود تا ابنكه دكتر حقيقي كه يكي از بهترين دكتراي اين شهره  از شانس خوب من اون روز تو اون كلينيك عمل داشت و اومد يه سر بهم بزنه كه متوجه حالت غير عادي من شد و بعد همه رو از اتاق بيرن كردو ازم خواست قوي باشم  اگه خيلي درد داشتم هرچي خواستم جيغ بزنم

دكتر ميخواست از راه ماساژ دستي رحمم رو جمع كنه  من از شدت درد به خودم ميپيچيدم و اينقدر كه جيغ زدم احساس ميكردم تارهاي صوتي گلوم پاره شده

خلاصه تموم شد  و رحمم جمع شد  اينكه قبلا گفته بودم از خوش شانسي تاريخ عملم يه روز عقب افتاد دليلش همين دكتر حقيقي بود چون روز قبلش كه تاريخ اول عملم يعني سي ام بود دكتر اونجا نبود و الان معلوم نبود چي به سرم اومده

خدا بهش سلامتي بده و هميشه براش دعا ميكنم

اما ماماني وقتي همه ي اينا گذشت و ترو كنارم آوردن انگاري دنيارو بهم دادن نميدوني چه حس خوبي بود همون لحظه با همه وجود عاشق اون صورت معصومت شدم

و اينطوري شد تو شدي همه دنياي من

راستي اين  يادم رفت بگم كه من نسبت به ماماناي ديگه كه با هم زايمان كرديم يه روز ديرتر مرخص شدم  ووقتي اين خبر و بهم دادن زدم زير گريه آخه دوست داشتم زودتر بيام خونه و رفتن اون مامانا با ني ني هاشون واسم يه حسرت بود اما پرستار ميگفت فقط با مسيوليت خودت ميتوني بري چون پلاكت خونت پايينه و خون زيادي از دست دادي

اينم عكس روز بدنيا اومدنت عزيزم 

 

 

 

 

 

 

پسندها (2)

نظرات (17)

علامه كوچولو
26 اردیبهشت 92 8:35
از رسول اکرم(ص) روایت شده که فرمودند: ” از نخستین شب جمعه ی ماه رجب غفلت نکنید چه آن شب را ملائکه “شب رغائب” نامند و آنچنان است که چون ثلث شب بگذرد در آسمانها و زمین ملکی باقی نمی ماند مگر اینکه درکعبه و حول آن جمع می شوند و خداوند به آنها خطاب فرموده ، گوید: ای ملائکه ی من ! هرچه میخواهید از من بخواهید … آنها گویند : پروردگارا !، حاجت ما این است که روزه داران ماه رجب را بیامرزی . خدای تبارک و تعالی فرماید : چنین کردم و مناسبتر آن است که هرکس این خبر را بشنود در این شب بر ملائکه درود بسیار بفرستد اَللُمّ عَجِّلِ لِوَلیِکَ اُلفَرَج . ما رو هم از دعای خیر خودتون محروم نفرماییدالتماس دعا
مامان ملیکا
26 اردیبهشت 92 10:15
چه سخت
انشاالله شایان جون قدر سختی هایی رو کشیدی رو میدونه
بعد از زایمان تحمل بیمارستان خیلی سخته


انشاالله. واقعا
♥ نیم وجبی ♥
26 اردیبهشت 92 13:18
چقدر قالب خوشگل شده مبارک باشه
خاطره زایمانتم خوندم ..واقعا بهشت زیر پای شماست
چقدرهم ناز بوده ماشالله


ممنون از لطفت بهشت زير پاي همه ي ماماناست
مامان پارسا
26 اردیبهشت 92 16:33
چه جالبه تو یه وبلاگه دیگه هم دقیقا خاطرات زایمانو خوندم یاد خودم افتادم.
با افتخار لینکتون کردم اگه دوست داشتین لینکمون کنید.


لينك شدي عزيزم
عمه حدیث خوشگله
26 اردیبهشت 92 17:12
اومدمممممممممممم مامانی شایان جونم

اون موقع خواب بودم که دیر اومدم پیشتون...



حالا بيدار شدييييييييييي
عمه حدیث خوشگله
26 اردیبهشت 92 17:20
واااااااااااااااای چه سختی ای کشیدی عزیزم

تمام تنم مور مور شد وقتی خوندم...
همیشه از مادر شدن میترسم... اینا رو هم که خوندم ترسم بیشتر شد.
ولی خدا خیلی دوستت داشته


خدا همه بنده هارو دوست داره عزيزم اما اينو بدون زايمان با همه سختي هاش شيرينه وقتي فرشتتو بغلت ميدن
محیامامان دینا
26 اردیبهشت 92 18:37
چه کوچولوی نازی زنده باشی


ممنون خاله جون
متین مامی ایلیا
27 اردیبهشت 92 18:27
یادم نمیاد نظر دادم یا نه

چه زایمان سختی داشتی ولی با وجود نی نی به این نازی ادم همه چی یادش میره

اخه چه طوری رحمت جا نمی خورد برای من علامت سوال شده

خدارو شکر همه چی ختم به خیر شد


ماماني ممنون كه به ما سر ميزني عزيزم رحم بعد از زايمان يا خود به خوود جمع ميشه يا بايد توسط دكتر انجام بشه كه متاسفانه دكتر من غافل شده بود
♥ نیم وجبی ♥
27 اردیبهشت 92 20:38
سلام دوست خوبم
با دو پست جدید به روزم ..


مباركه چشم
مامان محدثه
28 اردیبهشت 92 0:59
ای جانم عزیزم چقدر سخت بوده ولی عوضش فرشتتو که میدن بغلت همه چی از یاد آدم میره
شایان جونم از همون اول جیگری بوده برا خودش


آره واقعا هم همينطور بود
بهاره مامان ونداد
28 اردیبهشت 92 2:00
وای خدا منم همچین دردی رو کشیدم ولی دیگه کارم به دو روز بستری شدن نکشید ولی همون که فشار میدادن ادم احساس میکنه عمرش داره تموم میشه نه
ولی عوضش خدا یه فرشته ناز بهمون داده این به تموم دنیا میارزه


خيلي بده خيلي خيلي بد بود
نسیم-مامان آرتین
28 اردیبهشت 92 8:39
وای چه زایمانی
ولی خدا رو شکرهمه چی به خیر گذشته واتلن یه پسر ناز کنارت داری


ممنون گلم
مریم--------❤
28 اردیبهشت 92 16:31
سلام عزیزم
چه نی نی نازی بوده شایان کوچولو


ممنون گلم
زهرا آقايي
31 اردیبهشت 92 12:53
شايان جون از همون روز اول نانازي بوده. اميدوارم هميشه در كنار هم شاد باشيد.


ممنون خاله
نسیم-مامان آرتین
1 خرداد 92 9:59
بزرگ مردان، کوچولوی خونه ما پیشاپیش روزتون مبارک


ممنون ماماني
متین من
4 خرداد 92 15:44
عزیزم وای چه زایمان سختی داشتی خداروشکرمیکنم که الان بهتری وسرحالی امیدوارم سایت همیشه بالای سر شایان جون باشه
زهرا مامان فنچی
1 تیر 92 4:18
وای چه خوشگله و قشنگه این پستکم پیدایی دیگه سر نمیزنی
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به می باشد